Pages

۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه

شهر زلزله زده 2 – یک همکار، بهانه خوشبختی


دو هفته گذشته و پای یک خبرنگار ایرانی از یک روزنامه بلژیکی به "وان" باز شده تا از مشکلات پناهجویان مانده در این شهر و درمانده از زلزله و تبعاتش بنویسد. لباس کردی مردانه پوشیده اما اصالتا شمالی است و مثل پناهنده‌ها بیرون درِ زندان مانند دفتر کمیساریای عالی پناهندگان، منتظر است. کارمند سازمان ملل در را باز می‌کند و در مواجهه با ازدحام و همهمه فریاد می‌کشد. خبرنگار سریع جلو می‌رود و می‌پرسد: آقای محترم اسم شما چیست که اینطور با پناهنده برخورد می‌کنید و داد می‌زنید؟ کارمند جا می‌خورد و با لهجه خاصش می‌گوید: 14 روز است داریم شبانه‌روز کار می‌کنیم و وقتی به حرف گوش نمی‌دهند حق داریم عصبانی شویم. من، جرات گرفته از اعتراضِ همکار، می‌گویم: این "حق" را از کجا می‌آورید که می‌توانید فریاد بکشید؟ مگر در ازای کارتان منتی بر سر بقیه دارید؟ حرفم تمام نشده، متوجه می‌شوم که نگاه‌ها به سمتم برگشته و اعتراض‌ها هم بلند می‌شود: خب راست می‌گوید دیگر، خسته شده، حق دارد... تو جای او باشی چه می‌کنی؟... بعد تندتر می‌شود که: اصلا به تو چه؟ و بعد چندتایی گوساله و عوضی هم چاشنی‌اش می‌شود. می‌توانم حس کنم که قیافه‌ام دارد کش می‌آید و آویزان است...
10 دقیقه بعد – با اصرار خبرنگار، کارمند دیگری به دم در می‌آید. می‌گوید خبرنگارم و می‌خواهم با مسوول این دفتر صحبت کنم. کارمند می‌گوید: کارت خبرنگاری؟ و جواب می‌شنود: فکر کنم ادب حکم می‌کند که اول مرا به داخل دعوت کنید بعد من به مسوول صلاحیت‌داری کارت شناسایی‌ام را نشان خواهم داد. قیافه آویزان کارمند، تلافی قیافه چند دقیقه پیش من بود. به همین راحتی، شنگول و خوشحالم!

0 نظرات:

ارسال یک نظر