در صف دهها نفری پناهندگان متقاضی انتقال، جوان افغانی هست که وقتی اعلام میکند
تازه آمده و ثبتنام نشده، همه نگاهها را به خود جلب میکند. خودش میگوید وقتی
شنیده زلزله آمده با 23 نفر از اعضای خانوادهاش به وان آمدهاند. یکی دلیلش را میپرسد
و جوان میگوید: زلزله خوب است. ما از وقتی آمدیم چادر گرفتیم. روغن گرفتیم، برنج
گرفتیم. این ها را در بازار میفروشیم و باز هم به ما میدهند... از صداقتش یکه
میخورم. مردی بچه به بغل درمیآید که اینها خوردن ندارد چون حق دیگران است، دختر
من شب اول چون چادر نداشتیم نزدیک بود از سرما بمیرد و جوان افغان تراژدی را کلید
میزند: حقتان است. همه ایرانیها باید بمیرند. باید تقاص ظلمهایتان را در ایران
بدهید. جوان کردی حمله میبرد به سمتش اما خیلی زود جلویش را میگیرند، فقط فریادش
به گوش میرسد که من تو را جر میدهم، خواهر و مادرت را جلوی چشمت میکنم... دستی
میرود روی دهانش تا خاطر بانوان جمع احیانا مکدر نشود! جوان افغان میخندد و میگوید:
بگذار ببینم چهکار میخواهد بکند. اینجا دیگر ایران نیست هرکاری دلتان میخواهد
بکنید...
بر این جوان چه گذشته و بر ذهنهای افراد حاضر و پچپچهای خشمآلودشان آنروز
چه گذشت، نمیدانم اما این تسلل فاجعهبار تنفر و خشونت، بیشتر از زلزله خانمانبرانداز
نباشد، کمتر هم نیست.
0 نظرات:
ارسال یک نظر